بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *باور*
اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشراست وانسان بی اندیشه و تفکر به ماده
ای بی روح می ماند .* پاسکال
●بعُدسوم آرمان نامه اردبزرگ
●فرگردباور ●
●پایان جلد پنجم»5»●
هر انسانی درزندگی خودباورهاواعتقادات ومنطق وفلسفه ی خاص خودرادنبال میکندوبااینکه انسانهاازیک اقلیم ودین وسنت وآداب وروسوم,دراتحادبابعضی افکارباهم متحّدهستندودرک بسیاری,از چیزهای زندگی زمانی که,درارتباط باعوام,درمنطقه ای مشترک باشدآنگاه تبدیل به قانون فکری,آن جامعه میشوداماحتی دراین شرایط نیزدیده میشودکه باورهای فردی,اشخاص,در یک جمله,ویک ایده,آنقدربادیدگاهای متفاوتی دیده میشودکه گاه تعجب برانگیزنیزهست وگاه نیزدرداشته های فرهنگی خودباجملاتی ضدونقیض برخوردمیکنیم که هریک بگونه ای جز ئی,از باورهای ماست.امادراین مهم,آنچه بیش ازهمه,اهمیت داردچگونگی,استفادهUاز هریک,ازآنهاوجایگاه,آن درموقعیتهای مختلف است .درفرگردههای مختلف نوشتیم, انسان میبایست برای برداشتن پای خوداول جای پای خودرامحکم ساخته وباسازماندهی,وپیش بینی وطرح,ونقشه,وهمچنین آگاهی ازموقعیتهاایده آل خودوافکاروباوری رادنبال کند,درهمچنین گفتیم که انسان نیازمند ریسکهائی نیز هست و*اُرد بزرگ,نیزدرجملاتی همانندچون :برای گذرازجائی بایدقدمی به عقب برداشته وخیزبرداریم, دریکسو وازسوی دیگرسامان دهی وساختار دقیق ومنطقیراعنوان میکنداینگونه تفاوت جملات وضدیتهای گفتاری, زمانی درک میشودکه بدانیم درکجاچه رابایداستفاده کینم ودرکجامیتوان جمله ونظریه ای راباور واندیشه ی دائمی خود کرده وبه,آن,اعتقادپیداکنیم برای مثال وتوضیح اینگونه تفاوتهابایددیدکجاآنر بکاربرده اندویا کجابایدانرابکار ببریم,تاشکل درست ومنطقی خودراداشته باشدوقابل استفاده,ودرک باشد.برای مثال مامیتوانیم در زمینه کاری جدیدکه ازنوع آن باخبریم,وآگاهی لازم وکامل رانیزدرآن کسب کرده ایم,اما درنهایت اینرا نیز میدانیم,انجام,آن چندین وچند نتیجه رادارد,بازآنرا"ریسک زندگی" خودبه حساب اورده دل بدریازده,وسرمایه,ووقت خودرابرای آن بگذاریم,امادرعین حال که "ریسکی" را انجام میدهیم تمام هستی خودرابرآن نگذاریم که,اگراین ریسک به نتیجه نرسیدفقط ورشکسته ای باشیم پاکباخته که هیچ برایش برجانمانده است ودراین راستا,باین تفکر باشیم,که,اگردراین منطقه فلان ریسک رامیکنم,درکاردیگری که مطمئن هستم برنده,وموفق خواهم بود, ومیدانم نیز جای پای خودرا محکم کرده ام سرمایه ی دیگری میگذارم,تااگراولی راباختملااقل,دومی یاور من باشدوهمیشه آب باریکه ای برای,اطمینان برای خودنگه دارم.در موردهمینگونه مثالها وباورهاست که,انسان,درمی یابد که همیشه,وهمواره,برای,هر قدمی که بر میداردمی بایست اعتقادوباوری قوی رادنبال کندوتمامی جنبه های آنرانیزدرنظر گرفته وزمانی اقدام بکاری کندکه میداندصدمه وآسیب آن درحدخطرناک ویاجسورانه یست,اما بدون اندیشه,نیست که انجام دادن آن هستی ماودیگری رابه خطر بیاندازد.درباب "باورها"همانگونه که گفتم مایک جمله را به هزارنوع میتوانیم, به هزار شکل تفسییرومعنی کنیم,از جمله ای شناخته شده, بگونه ای استفاده برده,وآنرابرای سودومنطق خودمنطقی جلوه دهیم که,بطوری که احدی,درراستی ودرستی آن شک نکند,میتوانیم با مغلّطه درآن جمله,دیگران رابه غلط بهباوری باخودبکشانیم که در ظاهردرست امادرباطن بسیارزشت ویاحتی نادرست وخیانت آمیزوباعث دردسراست, درنتیجه بهترین راهکار برای باور درست وقبول درست باورهاواعتقادات وتمثیلها,وحتی درک واستفاده ی درست از جملات بزرگان این است که مادر نهادخود باخودروراست باشیم,واینرادرخود بشناسیم که چگونه آدمی هستیم وآیاازآن دسته انسانهائی هستیم,که حق وباطل فقط برای ما,وقتی حق وباطل است که به نفع ماست یاآنکه منطقِ راستی ودرستی وخوبی ماحق وباطل انسانی رابرای مامرز بندی هائی کرده است که میدانیم,تاکجا ی آن حق پیشروی داشته,درکجابایدایستاده ویااز,ادامه ی آن, صرفنظر کنیم,که باآنکار حقی, ازدیگری رانیز ضایع وپایمال نکرده باشیم معمولاهرکسی باباورها وایده هاوافکار شخصی خودوالگوهائی که درطی زندگی برگزیده است خود نیزاین رامیداندکه چگونه آدمی ست وهم میداند چه رادر زندگی طلب میکندتاچه حدمادی فکر میکندتا کجامنطقی ست وتاچه میزان بامعنویت هاواحساسات جاری درزندگی بشری فکرمیکند ازکدامین بیشتراستفاده میبردوبرای استفاده ی باورهای,خودچه چیزی راملاک قرارمیدهد,مثلا پول یامعنویت های انسانی,سودیادوستی های مرزبندی شده ؟ودراجرای آن, ملاک وهدف انجام,آنها چیست ؟ایاانقدرخودخواه است که همیشه خوداودرمقام اولیه هرکاری قرارداردودیگران وانچه باعمل اووفکروباوراو برآنان میگذردچندان فرقی بحالش نمیکندیااینکه گامی وقدمی که بر دیگری اثر بدگذاشت هرچند برای ماسودآوربده باشد, بیشترازآنکه باعث شادی وسرورما شودغم بدل ماخواهدداد,که بابت رسیدن من به,این نقطه کسی صدمه ای دیدیا دلشکسته ودلسوخته ورنجیده خاطر شد.درهمین یک مکان انسان خودرا میشناسدودرمییابید چگونه آدمیست وباورهایش تا چه حدبراساس پایه های درست زندگی قرار گرفته اند وآیا بخودحق میدهدهرباوری را بدیگران نیزتحمیل کندیا باورهای دیگران, رابه سهولت بپذیرد؟یاحتی باورهای خودرا براحتی بدورریخته وفقط برای آنکه با,استادی روبروگشته است که خدای آن فن وآن ایده است وبزرگ رشته وفکروایده آلی بناگاه,موافق صددرصدبدون چون وچراباشدحتی خداوندنیز ازبنده خویش نخواسته است چشم وگوش بسته پذیرای همه چیزباشد که این ازعقلی که به آدمی بخشیده,است بدوراست که پیرو ومُقلّد دیگرانی باشد که شاید وبدون شک آنان نیزدرزندگی خوداشتباهاتی داشته وخواهندداشت ونمیتواننددرنهایت دانائی بایک دانای کامل باشندوخداوندنیز براین امر تکیه دارد که عقل وهوش وهمت وحتی حکمت آنرابه شما بخشیده ام که فکر کنیدوآنچه,رادرست وانسانی وبرحق میدانیدبپذیریدوهرگز تابع چیزی نباشیدکه نمیدانیدپایه وریشه ی آن درکجاست واصلا برای چه,درست شده وچه هدفی رادنبال میکندچراکه تسلیم بی قیدوشرط بودن درمقابل هرعمل واندیشه ای برای هرانسانی درمنطقه ای اززندگی مشکل سازونادرست است اگرکه نداند برای چه وچگونه میبایست ازایده وفکری استفاده کند.
___ شمع دل ___:
روزو شب طی میشود ،
این دیدگان مانده به راه
روزگارم در دمِ دلواپسی
, تارو سیاه
آسمانِ سینه ,بارانی ,
ولی آتش بدل
میکشم خود را،
دراین دنیا
ولی زار و تباه
گرچه میسوزم
, چو شمعی
در میان عشقِ تو
گر که سوزان
،آب داغی گشته دل
، سوزان ِتو
لیکن از این سوختن
، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم
،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه هردم
شعله ای دیگر
زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی
از اشک دل گشتم خجل
گر ندیدم ,بعد تو
شادی دنیا رادمّی
بازهم وامانده پایم
مانده اندر لای و گِل
بازهم درمانده, ماندم
، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیر ی
,ز دل, عشق ترابیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی،
آخرمرا
پرهیز داد
گفته میمرداگر
اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم
,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو
عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دل ازتو میگوید
، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم»
, زین سرنوشت ِ نابکار!!!
یکشنبه 23 دی ماه سال 1386
___ فرزانه شــیدا ___
مشخص است که مادراثراشتباه,وانجام خطانتیجه ی آنرا نیزمی بینیم ویاد میگیریم وتجربه میکنیم که این کار خطاست وسعی میکنیم بگونه ی دیگری باآن مواجه شویم ودرراه زندگی باروزگاروعشق وکاروعمل خودبه شکستهاوپیروزی هائی نیز نائلآمده دنیارالحظاتی نیز تلخ تصور کنیم,وبه روزگارخودباتجربیات روزمره ی زندگی خودکم کم خوگرفته راه دیگری راازسر بگیریم وباورهای خودرابه شکل,امن تروموفق تری بسازیم وبه باورهای دیگران نیزاندیشه ای دوباره داشته یا باورکسی رابر منطق خودقوی تر دیده وآنراراهگشای هدف خودبدانیم وبه آن ایمان بیآوریم,اماهرگزنمیتوانیم بپذیریم که کسی درنهایت دانش نیزهم,اگر باشد به مارسیده,ازما توقع داشته باشدکه پیروبی چون چرای,ایده هاوافکاروباورهای اوباشیم که حتی شخصیت فردی انسانی نیز بطورصددرصد قبول تمامی ایده های دیگری رانمیتواندبرخود بپذیردچراکه بسیارنددیدگاهای زندگی شخصی مااززندگی ماازدنیاازجامعه,ازمردم وازخود.درهیمن رابطه ممکن است ما چیزی وکسی رادرافکاروعمل عاشقانه ستایش کنیم,امادرکنارتمامی اینکه اورادوست داشته افکار ونظریات وباورهای اوراباعلاقه دنبال میکنیم بازعملی یافکری ازافکاراورا دوست نداشته باشیم یااخلاقی ورفتاری درآن شخص رادوست نداشته باشیم, ویاباآن موافق نباشیم وباافکاروعقاید وباور های شخصی مانیز نمونه ای ازافکاراو جوردرنیآید.این به معنای آن نیست که,آن شخص راطردمیکنیم,چون یکی,از صداخلاق اوبما نمیخوردبلکه هدف ازگفتن این موضوع این,است که بگوئیم که مانمیتوانیم صدردصد بایک شخص, روحی مشترک وایده ی موافق داشته باشیم وهمواره چیزی هست درمیانباورهاوافکارونظریه هاورفتارهای ماکه ماراازآن فرد بعنوان شخصی منفرد, مجزامیکند که, ین نه بگونه ای منفی,بلکه نماینده ی داشتن شخصیتی فردیست, که درآن هرکسی دنیاوافکاروباورهای خودراداردوباوجودداشتن علاقمندی ها ی مشترک با دیگراشخاص وقبول مرزهائی دردنیای پیرامون خودچون دیگران بازبرای خودنیز مرزهای مشخصه ای رادرزندگی داردکه درباوراودرست هستند ودنبال کردن آن,اخلاق وصفت وذات شخصی ویا دنباله روی, نوع تفکر واندیشه ی اوست که میتواندبسیارهم,درزمینه هایی بادیگران متفاوت باشدوبا وجوددوست داشتن وقبول داشتن بسیاری ازمردمان چه درمیان بزرگان واندیشمندان چه درمیان مردم پیرامون خودحتی عزیزان مادرزندگی درمواردی ترجیح بدهیم که بگونه ی خودفکروعمل کنیم.وهرگز علاقه ای باین نداشته باشیم,که,درزندگی خود یک یا چندروش وشیوه اخلاقی آن دیگری راداشته باشیم ودقیقابماننداو عمل کنیم چراکه,اگربخواهیم هم نمیتوانیم باخوی وذات درونی خودجدال کرده,و" پیرو"ودنبال کننده ی,راهی شویم که,درنهادخودآنرانمی پذیریم,یا مثلا نمونه رفتارهایی هست که فردی,ازخود نشان میدهدامادرجمع باآنکه, اورا,قبول داریم وبه بیشترین افکارونظریات ویا شخصیت او,عشق وعلاقه داشته واحترام میگذاریم بازاماتوان این رانداشته باشیم که, یکی دواخلاق مثلا تندیا نکوهش آمیزیا متلک گوئی رادراو بپذیریم وچون اواستادوبزرگی برای خوداست دقیقاهمانگونه رفتارکنیم که,او میکند شایدچون مثلا ذات شخصی ما با تندی میانه خوشی نداردوانسانی میانه روهستیم که ترجیح میدهیم در زندگی خودآزار رفتاری وزبانی دیگران نباشیم.مثلاما ممکن است شاعری راازته دل,دوست داشته باشیم من خود «*استاد شهریارووحشی بافقی وفریدون مشیری ونیما یوشیج وقیصر امین پور »,رادر میان تمامی شاعران بیشمار دیگری که بدانها نیزعلاقمندم ,در جایگاه هائی خاصی ازدیگر شاعران قرار میدهم وبرای شهریارونیما یوشیج احساس عمیق تری راداشته وباآنان,احساس همدلی وهمزبانی بیشتری میکنم وتفکرواندیشه ی خودرابسیار بانمونه ی فکری واشعاری آنان نزدیک میبینم وحتی گاه که سروده وشعری نخوانده,ازآنان رامیخوانم یادگرباره مرور میکنم دردل آنقدرخودراآن نزدیک وآنقدربااشعارخودهمزبان میبینم که دچار شگفتی ازاینهمه تفکر یکسان حتی درنوع گفتن حرف خوددر زبان شعری مشترک خودباآنان میشوم,وگاه دلم نیز همپای شعری با آنان آب میشودواشکی نثارروح شاعروغم دل خودمیکنم,آنهم وقتی که میبینم دقیقاهمان اززندگی دیده است که من دیده ام یاهمان ازدنیا ومردم کشیده, که من کشیده ام ویاهمان حس رادر قالب شعری تداعی کردکه من نیزدرشعرخودکردم, وچنان باآنان دل واحساس خودرانزدیک می بینم که باور کردنی نیست ودرعین حال ازلحاظ احساسی وقتی شعرواشعاری ازایشان میخوانم,انگاه حس میکنم شایددوروح دریک بدن بودیم واین احساس رابااشعاراستاد شهریاربیشتر وبهتر تجربه کرده ام ومیدانید که ا"ستاد شهریار" نیز علاقه ی وافری به "نیما یوشیج" داشت وارج واحترام خاصی برای,او قائل بودوحتی بارهابرای دیدن اوبار سفربست تابدیداراو نائل آمده, و بسیارنیزاورا دوست میداشت واین احساسات مشترک من بااین شکل بااین دوشاعردارم, وگاه آنقدربرایماحساس این دوشاعردراشعارایشان عمیق میشود که دردل بااشعارهریک ,دچاراحساسات متفاوت :غم,شادی وسرور,یا حتی دلسوزی برای شاعرویاغرقه شدن,درحال وهوای احساسی شاعرانه ی او,آنقدرهمدلی وهمزبانی حس میکنم که بی تاب وبیقرار میشوم وچنان مست دنیای احساسی وزیباوظریف ایشان بخصوص *استاد شهریارمیشوم مه بارها شده به حتی هزار باردرطی خواندن هرمصرع وبیت در"آه وحسرت واحساس غمگنانه" ویا دلسوزانه ای فرومیروم,که به زبان آمده و گفته ام : آه چه دردی داشت چه غصه ای کشید,الهی... چقدرزیبا دردخودرابیان کرد,چقدردل زیباونگاه زیبائی داشت چه شیرین دردخود رادرقالب کلمات ریخت ,چه پرشورعشق خویش رابه واژه های شعر خودسپرد,که این رقّت احساسی وجذب شدن وشادوغمگین شدن وحتی همراه شاعر وشعر اشک ریختنی به حال او یاهمدل دیدن اوبااحوال خود,گاه چنان مرادر تاثراحساسی و درک متقابل کشیده است که حتی گاه بااستا شهریاراحساس هم روح بودن کرده ام وگاهی فکر میکنم او شایددرمن دوباره متولد شده است وشباهتهای شعری واحساسی اور باخود چنان نزدیک میبینم حال چه در سرگذشت وسرنوشت چه,درتجربه های زندگی که فکر میکنم یاخدا"شهریار"راواشعار او را بمن بخشید ت خودرادردنیای احساسم تنهاودرک نشده احساس نکنم یااینکه شهریاردرمن روحی میدمد که بی انکه تمامی اشعاراورا شناخته باشم یاازحفظ کرده یاحتی دیده باشم باشم همان گونه شعرمیگویم که,او گفت شایدامادر قالب واژه های شخصی خوداما بادردی واحساسی دقیقا هماننددرداو باتجربه ای همسان بااووزندگی او ... شهریاردرکودکی ازمادر دور شد وبه دایه سپرده شدوشیدا نیزازمادر دور شد وبه خاله سپرده شد شهریار مادر و دایه ی خویش را عاشقانه دوست میداشت وآنان نیزاورا, شیدا نیز مادر وخاله راهمیشه پرستیده و میپرستید وآنان نیزاورا, وهردو سرگردان عشق بودیم وسرگشته ی بازی روزگاردرعین طفولیت ودرخلوت تنهائی خود...وامادرد, دردمشترک زیستن ازاوان کودکی ,با شکستی درعشق درجوانی, وسرخوردگی دیدن هائی نیزازمردم وزندگانی بودوبس....و همه وهمه,انگارتکرار دوباره زندگی او برای من,درطول گذرعمرو,در تکرار زندگی شهریار,درمیان زندگی شخصی من! وهمچنین بسیاربودن شباهتهای تجارب وباورهاو شکل تجربیات زندگی منو او در طول این راه رفته ی زندگی, مُنتها او درقالب مردی ومن د قالب زنی ,اماهردودرراه رفتن دردنیایی سرشارازسرگشتگی هاوسردرگمی هاودلشکستگی های بسیارمشترکی,در مسیر سفرِدل,وعمروزندگی,وهمچنین مشقت های سفرهای واقعی زندگی,که گاه سرگردان وپریشان راه پیش برده ایم,ودرغمهاورنجشهاهمواره دل سوخته گذرکردیم گوئی زندگی باما میجنگیدوما بازندگی ولی همانندهم دریک مسیر بسیارمشترک در راه زندگی .
ـــ بخوان یک فاتحه برما*ــ
نگاه گرم و زیباـش
دوچـشم مـست گیرایش
مراازخود برون راند
بـسوی عــشق اوخواند
گهی غـمگین نظر دوزد
به قلبم آتـش افروزد
نگاهـش قصه هادارد
زآن صدها سـخن بارد
«درآن لبخند رویـائی
به شوخی گه به « شیدائی
کلامی مـیشود تـرار
کلامی مانده دراسـرار
گهی برمن شود خـیره
شود بر قلب من چـیره
ولی قلبم به خودداری
ندارد با دلـش کاری
بدل گویم مکن یادش
مزن درسینه فریادش
زهرعـشقی هراسانم
زهریاری گریزانم
کنون هم گرکمی شادم
بوّد زآنروزکه آزادم
ندارم گـریه وزاری
به عـشقی درگرفتاری
به خلوت شاد وخشنودم
که تنهاباخودم بودم
به خلوت گوشه ای دارم
درآن تنهائیم یارم
ولی آن دیده ی گویا
پریشان میکند مارا
رهی جسته به پندارم
درون خواب وبیدارم
تو گوئی گشته خواهانم
که اورا بر دلم خوانم
نمیداند که غمگینم
هرعشقی چه بدبینم
زهرعـشقی هراسانم
زهر یاری گریزانم
نگاهش با همه اینها
شده تصویر قلب ما
رهی داردبه رویایم
به روزوصبح شبهایم
شده درذهن من جاری
دراین دنیای تکراری
عجب ازچشم جادویش
نگاهش خنده اش رویش
دل ما راچه شیدا کرد
خودش رادردلم جا کرد
من این "فـرزانه"ی عاقل
چگونه بوده ام غافل؟؟!!
کنون با خودشوم صادق
شدم« شیدا» شدم عاشـق
چه سان گویم که« فرزانه »
شده یک قلبِ دیوانه
دگردل را نـواهم دید
که اوازشاخه ماراچید؟!
کنون دیگر گرفتارم
اسـارت میشود کارم
منی که دل,زکف دادم
چه سان گویم که,آزادم؟
من آن"فرزانه ی شیدا"
شدم عـاشق خداوندا!!
بخوان یک فاتحه برما
که شداین قب ما«شیدا»
که شداین قلب ما« شیدا»
1362 - سوم اردیبهشت
ایران- تهران
●فـرزانه شــیدا ●
واکنون ببینم«از عشق»"استاد شهریار"«غم عشق» راچگونه میسراید:
●"مشق جدائی عشق●
تا اول عشق است
من,مشق جدائی میکنم
با دیو نافرمانم فرمان خود
زور آزمائی میکند
ای مّه تو دانی وخدا
گربی وفا خوانی مرا
گر بی وفائی میکنم
مشق جدائی میکنم
آری جدائی کارخود
کرده ست بامن, من دگر
تا میتوانم احتراز
از آشنائی میکنم
تیغ جد ائی ناله ام
جانسوز ترسازدچو نّی
بااین نوا کامی روا
در بینوائی میکنم
آخر جدائی گر نبود,
الهام شاعر هم نبود
این پرده چون بالازدی
من خودنمائی میکنم
ما قهر کردیم,از شفا
رُوای طبیب سنگدل
تا دردمند آتشی
بابس دوایی میکنم
لیکن غزالا, شرم ازآن
مشکین کمندآید مرا
کز حلقه ی دلبنداو
فکر رهائی میکنم
فرمانبر شیطان تن
گرخواهیم معذوردار
من در قلوب عاشقان
فرمانروائی میکنم
این عشق خاکی راکه روز
ازجان افلاکی جداست
شب بال پرواز از بر
عرش خدائی میکنم
با تاج عشقم می کشد
کاخ جمال کبریا
وز رهروان کوی او
«همن» گدائی میکنم
بررود نیل آسمان
چون آشیان کز پَر قُوست
قایق زماه,وپارواز
ابر طلائی میکنم
مارا به مستی رخصت
کلک وبیانی هست لیک
تا« شهریارا» باخودم
کی خودستائی میکنم
●استاد شهریار●
واین دل" شیدا" درمیانه ی دوران ماندن ورفتن ,در سوزش آتشین گرمای عشقی, دلسوخته,درناامیدوغم میسراید :
●خاموش خواهم بود ●
لب فرو بندم,ازاین پس
در برِ دلدارخویش
بعدازاین ازدل نگویم
در حضور یارخویش
دل بسوزم در سکوت وُ
سینه سوزم درخـفا
لحظه ای بااو نگویم
از دلِ بیمار خویش
همچو برگی در خـزان
افتادم, ز چـشمان او
او که چیده قلب ما
از شاخه ی گلزار خویش!!
بعد ازاین دیگر پناهم
سینه ی دلـدار نیست
در پناه آن خدا
خواهم مدّد برکار خویش
سینه میسوزم چو شمعی
اشک میریزم خموش
در سکوتی جاودان
گِریم به حال زارخویش
در پریشان سینه دارم
ناله ها با سوز آه
لب فرو بندم ، نگویم
بعدازاین گفتارخویش
در پریشان حالیم
درخلوتی ریزم سرشـک
سـربکوبم در خفا
بر سینه ی دیوار خویش
در شـب افسردگی
آزرده قلب و بیقرار
خلوتی دارم به اشک وُ
دیده ی بیدار خویش
کو کسی تا بر اجل
از من رسانداین پیام
کِای اجل! بر تودهم
این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را
ندارم کن شتاب!!!
تا ندادم جان بدست
غصه ی خونخوارخویش
ناامیدم، بسکه عمرم
در سیاهی ها گذشت
بسکه کردم زندگی
با غصه ی بسیارخویش
بسکه دیدم جوریار
وقهر وبی مهری او
بسکه پیچیدمبخود
در خلوت پندارخویش
بسکه عمری زندگی
این سینه رادرهم شکست
بسکه افتادم ز پا
در صحنه ی پیکار خویش
بسکه دیدم غصه را
در کنج قلب وخانه ام
بسکه جنگیدم به غم
در بازی تکرارخویش
بسکه صدها چاره کردم
چاره ای هرگز نشد
بر یکی ازآنهمه
صد مشکل دشوارخویش
بسکه رفتم سوی یارم
با هزاران آرزو
تا بسوزاند مرا
در آتشِ آزارِ خویش
بعدازاین از بی کسی
بر دفترم,آرم پناه
تا فروریزم غمم را
درتن اشعار خویش
۱۳۶۵/۱۲/۱۰ یکشنبه
●فــرزانه شــیدا●
من خود درراه زندگی همواره در درون دل به هرچه بود ونبود عشق میورزیدیم به خودزندگی به طبیعت به زمین وزمان وخداوند به نرمی احساسات به طنزگونه دیدنهای ناشی,ازاندوه وگاه ناشی ازدیدن کنایه,وار زندگی درقالب خنده ای وگاه,درنم اشکی, بایادوّاره هاوخاطره هائی شکستهایئ ودلشکستگی هائی ...وبسیاربرای تشخیص راه ازچاه در طُی این گذربادلداری دادن هائی بخود گذشت در قالب شعری وبامددواژه ها ئی,تاراه رابرایپیش روی وادامه ,بسوی جلو بر خودگشودیم وادامه سفر دادیم ...وباز رفتیم تاگذر کرده باشیم ازطّی طول عمری وسفر هائی که,جزپیش رفتن وادامه دادن چاره راه,دیگری برمانگذاشته بودم وچاره دیگری نیزنداشت واما,گذری بودباهزارویک ماجرای مشترک برما...ودر بی همزبانی وتنهائی هائی سر شد وطی شد که درآن,هیچکس راباماکاری نبودونه تنها پُرسنده حالی که بر غم عشق وجدائی ماچون دل مادردرون مارا شمع گونه بسوزد.و ازهمان اولین روزهای عمرمعنی جداشدن ها راآموخته باشد ورها شدن هاوتنها ماندن ها را وبدینگونه بوده است راه سفر منواو که با بسیاری دلشکستگی ها ی خویش رفتیم گاه,رها شده,گاه,درخلوت اندوه خویش به تنهائی نشسته,وگاه بااندوه,احساسی خویش دور شدیم,وبه تنهائی های فکری واحسای خودسرکردیم وبه باورهائی رسیدیم که درآن هیچکس راباما سریاری نبود وهمیشه همگان دیربما میرسیدندوزودازماگذر میکردند.!وگاه تاثیرودرد شکستی جاودانگی خویش دردل مابرجانهادوماندگاریم روح ودرون مشاشد در واژه ی محبت وعشق:
: ____« پیمانه » _____:
پیمانه ای ساقی بده ،
تا من شفای دل کنم
این قلب افسون گشته را
از هجراو غافل کنم
جامی بده مّی رابریز
امشب تو سر مستم بکن
غافل مرااز خویشتن
وز آنچه که هستم بکن
جامم شده خالی ز مّی
پیمانه ام گشته تهّی
پرکن قدّح ساقی که من
در آسمان یابم رهی
پیمانه ام را مشکنی !
مّی را مریزی برزمین!
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!
مستم ولی افسرده ام
با غصه مّی راخورده ام
از فرط مستی ساقیا
از یادخودرابرده ام
اما فراموشم نشد
دردجدائی ساقیا !!!
با جام لبریز از شراب
آرام سوی من بیا
پیمانه ام را مشکنی
مّی رامَریزی بر زمین
زیرابه قلب عاشقم
مرحم ندارم غیرازاین!!!!
...
هرچند لبریزم ز مّی
اما تو پرکن جام من
مستی بده بر جان من
بر این دل ناکام من!!!!
خالی شده تنُگ شراب
یک تنُگ دیگر هم بیآر
خواهم ز مستی جان دهم
راهی شوم بر آن دیار!!!
پیمانه ام را مشکنی
مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!!
3/12/1361
●از: فـرزانه شــیدا ●
درتکرار مداوم تکرارها وبی وفائیهای آدمی, و پس ازلحظه ای وچندی ماندن نیز,میرفتند نه از آن جهت که ما لاک پشت وارمیرفتیم وآنان تندپابودندو خرگوش گونه,که,آنان سیرمسیر مارا,چون ما نمیرفتندوچون مانیز نمیدیدند ,که رفتن ها,گاه براستی می بایست لاک پشت وار باشدوگاه خرگوش وار,امادرهمه حال رفتن ورفتن ونه ایستادن وبردیگری خیره شدن یاجاماندن واز باوری تهی شدن یانشستن وباباوری مدتها سرگرم شدن که,در باورهای بسیاری ازشاعران نقش باوروعقیده واعتقادات نیز دراشعارآنان پیداست ونیازی به جستجوی درون شاعرنیست که سخن ودرون شاعر به یاری ومدّد قلم ِاودر سطرسطر واژه هایش پیداست حتی بی آنکه برای,سخن گفتن نیازبه گشودن لب داشته باشندوسردادن صدائی,که گفته اند ناگفته های درون خویش رادرمصرع وبیت وسروده ای...
ای بی روح می ماند .* پاسکال
●بعُدسوم آرمان نامه اردبزرگ
●فرگردباور ●
●پایان جلد پنجم»5»●
هر انسانی درزندگی خودباورهاواعتقادات ومنطق وفلسفه ی خاص خودرادنبال میکندوبااینکه انسانهاازیک اقلیم ودین وسنت وآداب وروسوم,دراتحادبابعضی افکارباهم متحّدهستندودرک بسیاری,از چیزهای زندگی زمانی که,درارتباط باعوام,درمنطقه ای مشترک باشدآنگاه تبدیل به قانون فکری,آن جامعه میشوداماحتی دراین شرایط نیزدیده میشودکه باورهای فردی,اشخاص,در یک جمله,ویک ایده,آنقدربادیدگاهای متفاوتی دیده میشودکه گاه تعجب برانگیزنیزهست وگاه نیزدرداشته های فرهنگی خودباجملاتی ضدونقیض برخوردمیکنیم که هریک بگونه ای جز ئی,از باورهای ماست.امادراین مهم,آنچه بیش ازهمه,اهمیت داردچگونگی,استفادهUاز هریک,ازآنهاوجایگاه,آن درموقعیتهای مختلف است .درفرگردههای مختلف نوشتیم, انسان میبایست برای برداشتن پای خوداول جای پای خودرامحکم ساخته وباسازماندهی,وپیش بینی وطرح,ونقشه,وهمچنین آگاهی ازموقعیتهاایده آل خودوافکاروباوری رادنبال کند,درهمچنین گفتیم که انسان نیازمند ریسکهائی نیز هست و*اُرد بزرگ,نیزدرجملاتی همانندچون :برای گذرازجائی بایدقدمی به عقب برداشته وخیزبرداریم, دریکسو وازسوی دیگرسامان دهی وساختار دقیق ومنطقیراعنوان میکنداینگونه تفاوت جملات وضدیتهای گفتاری, زمانی درک میشودکه بدانیم درکجاچه رابایداستفاده کینم ودرکجامیتوان جمله ونظریه ای راباور واندیشه ی دائمی خود کرده وبه,آن,اعتقادپیداکنیم برای مثال وتوضیح اینگونه تفاوتهابایددیدکجاآنر بکاربرده اندویا کجابایدانرابکار ببریم,تاشکل درست ومنطقی خودراداشته باشدوقابل استفاده,ودرک باشد.برای مثال مامیتوانیم در زمینه کاری جدیدکه ازنوع آن باخبریم,وآگاهی لازم وکامل رانیزدرآن کسب کرده ایم,اما درنهایت اینرا نیز میدانیم,انجام,آن چندین وچند نتیجه رادارد,بازآنرا"ریسک زندگی" خودبه حساب اورده دل بدریازده,وسرمایه,ووقت خودرابرای آن بگذاریم,امادرعین حال که "ریسکی" را انجام میدهیم تمام هستی خودرابرآن نگذاریم که,اگراین ریسک به نتیجه نرسیدفقط ورشکسته ای باشیم پاکباخته که هیچ برایش برجانمانده است ودراین راستا,باین تفکر باشیم,که,اگردراین منطقه فلان ریسک رامیکنم,درکاردیگری که مطمئن هستم برنده,وموفق خواهم بود, ومیدانم نیز جای پای خودرا محکم کرده ام سرمایه ی دیگری میگذارم,تااگراولی راباختملااقل,دومی یاور من باشدوهمیشه آب باریکه ای برای,اطمینان برای خودنگه دارم.در موردهمینگونه مثالها وباورهاست که,انسان,درمی یابد که همیشه,وهمواره,برای,هر قدمی که بر میداردمی بایست اعتقادوباوری قوی رادنبال کندوتمامی جنبه های آنرانیزدرنظر گرفته وزمانی اقدام بکاری کندکه میداندصدمه وآسیب آن درحدخطرناک ویاجسورانه یست,اما بدون اندیشه,نیست که انجام دادن آن هستی ماودیگری رابه خطر بیاندازد.درباب "باورها"همانگونه که گفتم مایک جمله را به هزارنوع میتوانیم, به هزار شکل تفسییرومعنی کنیم,از جمله ای شناخته شده, بگونه ای استفاده برده,وآنرابرای سودومنطق خودمنطقی جلوه دهیم که,بطوری که احدی,درراستی ودرستی آن شک نکند,میتوانیم با مغلّطه درآن جمله,دیگران رابه غلط بهباوری باخودبکشانیم که در ظاهردرست امادرباطن بسیارزشت ویاحتی نادرست وخیانت آمیزوباعث دردسراست, درنتیجه بهترین راهکار برای باور درست وقبول درست باورهاواعتقادات وتمثیلها,وحتی درک واستفاده ی درست از جملات بزرگان این است که مادر نهادخود باخودروراست باشیم,واینرادرخود بشناسیم که چگونه آدمی هستیم وآیاازآن دسته انسانهائی هستیم,که حق وباطل فقط برای ما,وقتی حق وباطل است که به نفع ماست یاآنکه منطقِ راستی ودرستی وخوبی ماحق وباطل انسانی رابرای مامرز بندی هائی کرده است که میدانیم,تاکجا ی آن حق پیشروی داشته,درکجابایدایستاده ویااز,ادامه ی آن, صرفنظر کنیم,که باآنکار حقی, ازدیگری رانیز ضایع وپایمال نکرده باشیم معمولاهرکسی باباورها وایده هاوافکار شخصی خودوالگوهائی که درطی زندگی برگزیده است خود نیزاین رامیداندکه چگونه آدمی ست وهم میداند چه رادر زندگی طلب میکندتاچه حدمادی فکر میکندتا کجامنطقی ست وتاچه میزان بامعنویت هاواحساسات جاری درزندگی بشری فکرمیکند ازکدامین بیشتراستفاده میبردوبرای استفاده ی باورهای,خودچه چیزی راملاک قرارمیدهد,مثلا پول یامعنویت های انسانی,سودیادوستی های مرزبندی شده ؟ودراجرای آن, ملاک وهدف انجام,آنها چیست ؟ایاانقدرخودخواه است که همیشه خوداودرمقام اولیه هرکاری قرارداردودیگران وانچه باعمل اووفکروباوراو برآنان میگذردچندان فرقی بحالش نمیکندیااینکه گامی وقدمی که بر دیگری اثر بدگذاشت هرچند برای ماسودآوربده باشد, بیشترازآنکه باعث شادی وسرورما شودغم بدل ماخواهدداد,که بابت رسیدن من به,این نقطه کسی صدمه ای دیدیا دلشکسته ودلسوخته ورنجیده خاطر شد.درهمین یک مکان انسان خودرا میشناسدودرمییابید چگونه آدمیست وباورهایش تا چه حدبراساس پایه های درست زندگی قرار گرفته اند وآیا بخودحق میدهدهرباوری را بدیگران نیزتحمیل کندیا باورهای دیگران, رابه سهولت بپذیرد؟یاحتی باورهای خودرا براحتی بدورریخته وفقط برای آنکه با,استادی روبروگشته است که خدای آن فن وآن ایده است وبزرگ رشته وفکروایده آلی بناگاه,موافق صددرصدبدون چون وچراباشدحتی خداوندنیز ازبنده خویش نخواسته است چشم وگوش بسته پذیرای همه چیزباشد که این ازعقلی که به آدمی بخشیده,است بدوراست که پیرو ومُقلّد دیگرانی باشد که شاید وبدون شک آنان نیزدرزندگی خوداشتباهاتی داشته وخواهندداشت ونمیتواننددرنهایت دانائی بایک دانای کامل باشندوخداوندنیز براین امر تکیه دارد که عقل وهوش وهمت وحتی حکمت آنرابه شما بخشیده ام که فکر کنیدوآنچه,رادرست وانسانی وبرحق میدانیدبپذیریدوهرگز تابع چیزی نباشیدکه نمیدانیدپایه وریشه ی آن درکجاست واصلا برای چه,درست شده وچه هدفی رادنبال میکندچراکه تسلیم بی قیدوشرط بودن درمقابل هرعمل واندیشه ای برای هرانسانی درمنطقه ای اززندگی مشکل سازونادرست است اگرکه نداند برای چه وچگونه میبایست ازایده وفکری استفاده کند.
___ شمع دل ___:
روزو شب طی میشود ،
این دیدگان مانده به راه
روزگارم در دمِ دلواپسی
, تارو سیاه
آسمانِ سینه ,بارانی ,
ولی آتش بدل
میکشم خود را،
دراین دنیا
ولی زار و تباه
گرچه میسوزم
, چو شمعی
در میان عشقِ تو
گر که سوزان
،آب داغی گشته دل
، سوزان ِتو
لیکن از این سوختن
، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم
،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه هردم
شعله ای دیگر
زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی
از اشک دل گشتم خجل
گر ندیدم ,بعد تو
شادی دنیا رادمّی
بازهم وامانده پایم
مانده اندر لای و گِل
بازهم درمانده, ماندم
، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیر ی
,ز دل, عشق ترابیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی،
آخرمرا
پرهیز داد
گفته میمرداگر
اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم
,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو
عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دل ازتو میگوید
، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم»
, زین سرنوشت ِ نابکار!!!
یکشنبه 23 دی ماه سال 1386
___ فرزانه شــیدا ___
مشخص است که مادراثراشتباه,وانجام خطانتیجه ی آنرا نیزمی بینیم ویاد میگیریم وتجربه میکنیم که این کار خطاست وسعی میکنیم بگونه ی دیگری باآن مواجه شویم ودرراه زندگی باروزگاروعشق وکاروعمل خودبه شکستهاوپیروزی هائی نیز نائلآمده دنیارالحظاتی نیز تلخ تصور کنیم,وبه روزگارخودباتجربیات روزمره ی زندگی خودکم کم خوگرفته راه دیگری راازسر بگیریم وباورهای خودرابه شکل,امن تروموفق تری بسازیم وبه باورهای دیگران نیزاندیشه ای دوباره داشته یا باورکسی رابر منطق خودقوی تر دیده وآنراراهگشای هدف خودبدانیم وبه آن ایمان بیآوریم,اماهرگزنمیتوانیم بپذیریم که کسی درنهایت دانش نیزهم,اگر باشد به مارسیده,ازما توقع داشته باشدکه پیروبی چون چرای,ایده هاوافکاروباورهای اوباشیم که حتی شخصیت فردی انسانی نیز بطورصددرصد قبول تمامی ایده های دیگری رانمیتواندبرخود بپذیردچراکه بسیارنددیدگاهای زندگی شخصی مااززندگی ماازدنیاازجامعه,ازمردم وازخود.درهیمن رابطه ممکن است ما چیزی وکسی رادرافکاروعمل عاشقانه ستایش کنیم,امادرکنارتمامی اینکه اورادوست داشته افکار ونظریات وباورهای اوراباعلاقه دنبال میکنیم بازعملی یافکری ازافکاراورا دوست نداشته باشیم یااخلاقی ورفتاری درآن شخص رادوست نداشته باشیم, ویاباآن موافق نباشیم وباافکاروعقاید وباور های شخصی مانیز نمونه ای ازافکاراو جوردرنیآید.این به معنای آن نیست که,آن شخص راطردمیکنیم,چون یکی,از صداخلاق اوبما نمیخوردبلکه هدف ازگفتن این موضوع این,است که بگوئیم که مانمیتوانیم صدردصد بایک شخص, روحی مشترک وایده ی موافق داشته باشیم وهمواره چیزی هست درمیانباورهاوافکارونظریه هاورفتارهای ماکه ماراازآن فرد بعنوان شخصی منفرد, مجزامیکند که, ین نه بگونه ای منفی,بلکه نماینده ی داشتن شخصیتی فردیست, که درآن هرکسی دنیاوافکاروباورهای خودراداردوباوجودداشتن علاقمندی ها ی مشترک با دیگراشخاص وقبول مرزهائی دردنیای پیرامون خودچون دیگران بازبرای خودنیز مرزهای مشخصه ای رادرزندگی داردکه درباوراودرست هستند ودنبال کردن آن,اخلاق وصفت وذات شخصی ویا دنباله روی, نوع تفکر واندیشه ی اوست که میتواندبسیارهم,درزمینه هایی بادیگران متفاوت باشدوبا وجوددوست داشتن وقبول داشتن بسیاری ازمردمان چه درمیان بزرگان واندیشمندان چه درمیان مردم پیرامون خودحتی عزیزان مادرزندگی درمواردی ترجیح بدهیم که بگونه ی خودفکروعمل کنیم.وهرگز علاقه ای باین نداشته باشیم,که,درزندگی خود یک یا چندروش وشیوه اخلاقی آن دیگری راداشته باشیم ودقیقابماننداو عمل کنیم چراکه,اگربخواهیم هم نمیتوانیم باخوی وذات درونی خودجدال کرده,و" پیرو"ودنبال کننده ی,راهی شویم که,درنهادخودآنرانمی پذیریم,یا مثلا نمونه رفتارهایی هست که فردی,ازخود نشان میدهدامادرجمع باآنکه, اورا,قبول داریم وبه بیشترین افکارونظریات ویا شخصیت او,عشق وعلاقه داشته واحترام میگذاریم بازاماتوان این رانداشته باشیم که, یکی دواخلاق مثلا تندیا نکوهش آمیزیا متلک گوئی رادراو بپذیریم وچون اواستادوبزرگی برای خوداست دقیقاهمانگونه رفتارکنیم که,او میکند شایدچون مثلا ذات شخصی ما با تندی میانه خوشی نداردوانسانی میانه روهستیم که ترجیح میدهیم در زندگی خودآزار رفتاری وزبانی دیگران نباشیم.مثلاما ممکن است شاعری راازته دل,دوست داشته باشیم من خود «*استاد شهریارووحشی بافقی وفریدون مشیری ونیما یوشیج وقیصر امین پور »,رادر میان تمامی شاعران بیشمار دیگری که بدانها نیزعلاقمندم ,در جایگاه هائی خاصی ازدیگر شاعران قرار میدهم وبرای شهریارونیما یوشیج احساس عمیق تری راداشته وباآنان,احساس همدلی وهمزبانی بیشتری میکنم وتفکرواندیشه ی خودرابسیار بانمونه ی فکری واشعاری آنان نزدیک میبینم وحتی گاه که سروده وشعری نخوانده,ازآنان رامیخوانم یادگرباره مرور میکنم دردل آنقدرخودراآن نزدیک وآنقدربااشعارخودهمزبان میبینم که دچار شگفتی ازاینهمه تفکر یکسان حتی درنوع گفتن حرف خوددر زبان شعری مشترک خودباآنان میشوم,وگاه دلم نیز همپای شعری با آنان آب میشودواشکی نثارروح شاعروغم دل خودمیکنم,آنهم وقتی که میبینم دقیقاهمان اززندگی دیده است که من دیده ام یاهمان ازدنیا ومردم کشیده, که من کشیده ام ویاهمان حس رادر قالب شعری تداعی کردکه من نیزدرشعرخودکردم, وچنان باآنان دل واحساس خودرانزدیک می بینم که باور کردنی نیست ودرعین حال ازلحاظ احساسی وقتی شعرواشعاری ازایشان میخوانم,انگاه حس میکنم شایددوروح دریک بدن بودیم واین احساس رابااشعاراستاد شهریاربیشتر وبهتر تجربه کرده ام ومیدانید که ا"ستاد شهریار" نیز علاقه ی وافری به "نیما یوشیج" داشت وارج واحترام خاصی برای,او قائل بودوحتی بارهابرای دیدن اوبار سفربست تابدیداراو نائل آمده, و بسیارنیزاورا دوست میداشت واین احساسات مشترک من بااین شکل بااین دوشاعردارم, وگاه آنقدربرایماحساس این دوشاعردراشعارایشان عمیق میشود که دردل بااشعارهریک ,دچاراحساسات متفاوت :غم,شادی وسرور,یا حتی دلسوزی برای شاعرویاغرقه شدن,درحال وهوای احساسی شاعرانه ی او,آنقدرهمدلی وهمزبانی حس میکنم که بی تاب وبیقرار میشوم وچنان مست دنیای احساسی وزیباوظریف ایشان بخصوص *استاد شهریارمیشوم مه بارها شده به حتی هزار باردرطی خواندن هرمصرع وبیت در"آه وحسرت واحساس غمگنانه" ویا دلسوزانه ای فرومیروم,که به زبان آمده و گفته ام : آه چه دردی داشت چه غصه ای کشید,الهی... چقدرزیبا دردخودرابیان کرد,چقدردل زیباونگاه زیبائی داشت چه شیرین دردخود رادرقالب کلمات ریخت ,چه پرشورعشق خویش رابه واژه های شعر خودسپرد,که این رقّت احساسی وجذب شدن وشادوغمگین شدن وحتی همراه شاعر وشعر اشک ریختنی به حال او یاهمدل دیدن اوبااحوال خود,گاه چنان مرادر تاثراحساسی و درک متقابل کشیده است که حتی گاه بااستا شهریاراحساس هم روح بودن کرده ام وگاهی فکر میکنم او شایددرمن دوباره متولد شده است وشباهتهای شعری واحساسی اور باخود چنان نزدیک میبینم حال چه در سرگذشت وسرنوشت چه,درتجربه های زندگی که فکر میکنم یاخدا"شهریار"راواشعار او را بمن بخشید ت خودرادردنیای احساسم تنهاودرک نشده احساس نکنم یااینکه شهریاردرمن روحی میدمد که بی انکه تمامی اشعاراورا شناخته باشم یاازحفظ کرده یاحتی دیده باشم باشم همان گونه شعرمیگویم که,او گفت شایدامادر قالب واژه های شخصی خوداما بادردی واحساسی دقیقا هماننددرداو باتجربه ای همسان بااووزندگی او ... شهریاردرکودکی ازمادر دور شد وبه دایه سپرده شدوشیدا نیزازمادر دور شد وبه خاله سپرده شد شهریار مادر و دایه ی خویش را عاشقانه دوست میداشت وآنان نیزاورا, شیدا نیز مادر وخاله راهمیشه پرستیده و میپرستید وآنان نیزاورا, وهردو سرگردان عشق بودیم وسرگشته ی بازی روزگاردرعین طفولیت ودرخلوت تنهائی خود...وامادرد, دردمشترک زیستن ازاوان کودکی ,با شکستی درعشق درجوانی, وسرخوردگی دیدن هائی نیزازمردم وزندگانی بودوبس....و همه وهمه,انگارتکرار دوباره زندگی او برای من,درطول گذرعمرو,در تکرار زندگی شهریار,درمیان زندگی شخصی من! وهمچنین بسیاربودن شباهتهای تجارب وباورهاو شکل تجربیات زندگی منو او در طول این راه رفته ی زندگی, مُنتها او درقالب مردی ومن د قالب زنی ,اماهردودرراه رفتن دردنیایی سرشارازسرگشتگی هاوسردرگمی هاودلشکستگی های بسیارمشترکی,در مسیر سفرِدل,وعمروزندگی,وهمچنین مشقت های سفرهای واقعی زندگی,که گاه سرگردان وپریشان راه پیش برده ایم,ودرغمهاورنجشهاهمواره دل سوخته گذرکردیم گوئی زندگی باما میجنگیدوما بازندگی ولی همانندهم دریک مسیر بسیارمشترک در راه زندگی .
ـــ بخوان یک فاتحه برما*ــ
نگاه گرم و زیباـش
دوچـشم مـست گیرایش
مراازخود برون راند
بـسوی عــشق اوخواند
گهی غـمگین نظر دوزد
به قلبم آتـش افروزد
نگاهـش قصه هادارد
زآن صدها سـخن بارد
«درآن لبخند رویـائی
به شوخی گه به « شیدائی
کلامی مـیشود تـرار
کلامی مانده دراسـرار
گهی برمن شود خـیره
شود بر قلب من چـیره
ولی قلبم به خودداری
ندارد با دلـش کاری
بدل گویم مکن یادش
مزن درسینه فریادش
زهرعـشقی هراسانم
زهریاری گریزانم
کنون هم گرکمی شادم
بوّد زآنروزکه آزادم
ندارم گـریه وزاری
به عـشقی درگرفتاری
به خلوت شاد وخشنودم
که تنهاباخودم بودم
به خلوت گوشه ای دارم
درآن تنهائیم یارم
ولی آن دیده ی گویا
پریشان میکند مارا
رهی جسته به پندارم
درون خواب وبیدارم
تو گوئی گشته خواهانم
که اورا بر دلم خوانم
نمیداند که غمگینم
هرعشقی چه بدبینم
زهرعـشقی هراسانم
زهر یاری گریزانم
نگاهش با همه اینها
شده تصویر قلب ما
رهی داردبه رویایم
به روزوصبح شبهایم
شده درذهن من جاری
دراین دنیای تکراری
عجب ازچشم جادویش
نگاهش خنده اش رویش
دل ما راچه شیدا کرد
خودش رادردلم جا کرد
من این "فـرزانه"ی عاقل
چگونه بوده ام غافل؟؟!!
کنون با خودشوم صادق
شدم« شیدا» شدم عاشـق
چه سان گویم که« فرزانه »
شده یک قلبِ دیوانه
دگردل را نـواهم دید
که اوازشاخه ماراچید؟!
کنون دیگر گرفتارم
اسـارت میشود کارم
منی که دل,زکف دادم
چه سان گویم که,آزادم؟
من آن"فرزانه ی شیدا"
شدم عـاشق خداوندا!!
بخوان یک فاتحه برما
که شداین قب ما«شیدا»
که شداین قلب ما« شیدا»
1362 - سوم اردیبهشت
ایران- تهران
●فـرزانه شــیدا ●
واکنون ببینم«از عشق»"استاد شهریار"«غم عشق» راچگونه میسراید:
●"مشق جدائی عشق●
تا اول عشق است
من,مشق جدائی میکنم
با دیو نافرمانم فرمان خود
زور آزمائی میکند
ای مّه تو دانی وخدا
گربی وفا خوانی مرا
گر بی وفائی میکنم
مشق جدائی میکنم
آری جدائی کارخود
کرده ست بامن, من دگر
تا میتوانم احتراز
از آشنائی میکنم
تیغ جد ائی ناله ام
جانسوز ترسازدچو نّی
بااین نوا کامی روا
در بینوائی میکنم
آخر جدائی گر نبود,
الهام شاعر هم نبود
این پرده چون بالازدی
من خودنمائی میکنم
ما قهر کردیم,از شفا
رُوای طبیب سنگدل
تا دردمند آتشی
بابس دوایی میکنم
لیکن غزالا, شرم ازآن
مشکین کمندآید مرا
کز حلقه ی دلبنداو
فکر رهائی میکنم
فرمانبر شیطان تن
گرخواهیم معذوردار
من در قلوب عاشقان
فرمانروائی میکنم
این عشق خاکی راکه روز
ازجان افلاکی جداست
شب بال پرواز از بر
عرش خدائی میکنم
با تاج عشقم می کشد
کاخ جمال کبریا
وز رهروان کوی او
«همن» گدائی میکنم
بررود نیل آسمان
چون آشیان کز پَر قُوست
قایق زماه,وپارواز
ابر طلائی میکنم
مارا به مستی رخصت
کلک وبیانی هست لیک
تا« شهریارا» باخودم
کی خودستائی میکنم
●استاد شهریار●
واین دل" شیدا" درمیانه ی دوران ماندن ورفتن ,در سوزش آتشین گرمای عشقی, دلسوخته,درناامیدوغم میسراید :
●خاموش خواهم بود ●
لب فرو بندم,ازاین پس
در برِ دلدارخویش
بعدازاین ازدل نگویم
در حضور یارخویش
دل بسوزم در سکوت وُ
سینه سوزم درخـفا
لحظه ای بااو نگویم
از دلِ بیمار خویش
همچو برگی در خـزان
افتادم, ز چـشمان او
او که چیده قلب ما
از شاخه ی گلزار خویش!!
بعد ازاین دیگر پناهم
سینه ی دلـدار نیست
در پناه آن خدا
خواهم مدّد برکار خویش
سینه میسوزم چو شمعی
اشک میریزم خموش
در سکوتی جاودان
گِریم به حال زارخویش
در پریشان سینه دارم
ناله ها با سوز آه
لب فرو بندم ، نگویم
بعدازاین گفتارخویش
در پریشان حالیم
درخلوتی ریزم سرشـک
سـربکوبم در خفا
بر سینه ی دیوار خویش
در شـب افسردگی
آزرده قلب و بیقرار
خلوتی دارم به اشک وُ
دیده ی بیدار خویش
کو کسی تا بر اجل
از من رسانداین پیام
کِای اجل! بر تودهم
این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را
ندارم کن شتاب!!!
تا ندادم جان بدست
غصه ی خونخوارخویش
ناامیدم، بسکه عمرم
در سیاهی ها گذشت
بسکه کردم زندگی
با غصه ی بسیارخویش
بسکه دیدم جوریار
وقهر وبی مهری او
بسکه پیچیدمبخود
در خلوت پندارخویش
بسکه عمری زندگی
این سینه رادرهم شکست
بسکه افتادم ز پا
در صحنه ی پیکار خویش
بسکه دیدم غصه را
در کنج قلب وخانه ام
بسکه جنگیدم به غم
در بازی تکرارخویش
بسکه صدها چاره کردم
چاره ای هرگز نشد
بر یکی ازآنهمه
صد مشکل دشوارخویش
بسکه رفتم سوی یارم
با هزاران آرزو
تا بسوزاند مرا
در آتشِ آزارِ خویش
بعدازاین از بی کسی
بر دفترم,آرم پناه
تا فروریزم غمم را
درتن اشعار خویش
۱۳۶۵/۱۲/۱۰ یکشنبه
●فــرزانه شــیدا●
من خود درراه زندگی همواره در درون دل به هرچه بود ونبود عشق میورزیدیم به خودزندگی به طبیعت به زمین وزمان وخداوند به نرمی احساسات به طنزگونه دیدنهای ناشی,ازاندوه وگاه ناشی ازدیدن کنایه,وار زندگی درقالب خنده ای وگاه,درنم اشکی, بایادوّاره هاوخاطره هائی شکستهایئ ودلشکستگی هائی ...وبسیاربرای تشخیص راه ازچاه در طُی این گذربادلداری دادن هائی بخود گذشت در قالب شعری وبامددواژه ها ئی,تاراه رابرایپیش روی وادامه ,بسوی جلو بر خودگشودیم وادامه سفر دادیم ...وباز رفتیم تاگذر کرده باشیم ازطّی طول عمری وسفر هائی که,جزپیش رفتن وادامه دادن چاره راه,دیگری برمانگذاشته بودم وچاره دیگری نیزنداشت واما,گذری بودباهزارویک ماجرای مشترک برما...ودر بی همزبانی وتنهائی هائی سر شد وطی شد که درآن,هیچکس راباماکاری نبودونه تنها پُرسنده حالی که بر غم عشق وجدائی ماچون دل مادردرون مارا شمع گونه بسوزد.و ازهمان اولین روزهای عمرمعنی جداشدن ها راآموخته باشد ورها شدن هاوتنها ماندن ها را وبدینگونه بوده است راه سفر منواو که با بسیاری دلشکستگی ها ی خویش رفتیم گاه,رها شده,گاه,درخلوت اندوه خویش به تنهائی نشسته,وگاه بااندوه,احساسی خویش دور شدیم,وبه تنهائی های فکری واحسای خودسرکردیم وبه باورهائی رسیدیم که درآن هیچکس راباما سریاری نبود وهمیشه همگان دیربما میرسیدندوزودازماگذر میکردند.!وگاه تاثیرودرد شکستی جاودانگی خویش دردل مابرجانهادوماندگاریم روح ودرون مشاشد در واژه ی محبت وعشق:
: ____« پیمانه » _____:
پیمانه ای ساقی بده ،
تا من شفای دل کنم
این قلب افسون گشته را
از هجراو غافل کنم
جامی بده مّی رابریز
امشب تو سر مستم بکن
غافل مرااز خویشتن
وز آنچه که هستم بکن
جامم شده خالی ز مّی
پیمانه ام گشته تهّی
پرکن قدّح ساقی که من
در آسمان یابم رهی
پیمانه ام را مشکنی !
مّی را مریزی برزمین!
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!
مستم ولی افسرده ام
با غصه مّی راخورده ام
از فرط مستی ساقیا
از یادخودرابرده ام
اما فراموشم نشد
دردجدائی ساقیا !!!
با جام لبریز از شراب
آرام سوی من بیا
پیمانه ام را مشکنی
مّی رامَریزی بر زمین
زیرابه قلب عاشقم
مرحم ندارم غیرازاین!!!!
...
هرچند لبریزم ز مّی
اما تو پرکن جام من
مستی بده بر جان من
بر این دل ناکام من!!!!
خالی شده تنُگ شراب
یک تنُگ دیگر هم بیآر
خواهم ز مستی جان دهم
راهی شوم بر آن دیار!!!
پیمانه ام را مشکنی
مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!!
3/12/1361
●از: فـرزانه شــیدا ●
درتکرار مداوم تکرارها وبی وفائیهای آدمی, و پس ازلحظه ای وچندی ماندن نیز,میرفتند نه از آن جهت که ما لاک پشت وارمیرفتیم وآنان تندپابودندو خرگوش گونه,که,آنان سیرمسیر مارا,چون ما نمیرفتندوچون مانیز نمیدیدند ,که رفتن ها,گاه براستی می بایست لاک پشت وار باشدوگاه خرگوش وار,امادرهمه حال رفتن ورفتن ونه ایستادن وبردیگری خیره شدن یاجاماندن واز باوری تهی شدن یانشستن وباباوری مدتها سرگرم شدن که,در باورهای بسیاری ازشاعران نقش باوروعقیده واعتقادات نیز دراشعارآنان پیداست ونیازی به جستجوی درون شاعرنیست که سخن ودرون شاعر به یاری ومدّد قلم ِاودر سطرسطر واژه هایش پیداست حتی بی آنکه برای,سخن گفتن نیازبه گشودن لب داشته باشندوسردادن صدائی,که گفته اند ناگفته های درون خویش رادرمصرع وبیت وسروده ای...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر