۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

Dosti 1

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد *دوستی*
کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "استاد فرزانه شیدا"
کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"
●بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ
● فرگرددوستی ●
____از خدا صدا نمیرسد___
ای ستاره ها که ازجهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردنک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر
____ فریدون مشیری_____
*- آنکه,همراه,است و یاور،هر نفس اش بهایی بی انتهادارد.*اُرد بزرگ
بر مبنای آنچه که,درمورددوستی از*اُرد بزرگ* خوانید, «دوست»کسی ست که,درزندگی مامیتواند بهترین یاورزندگی ماباشدودر بیشترین موقعیتهای زندگی,درکنارمابوده,وهمراه وهمدل ماگردد ودوستی که,تااین حدازخودگذشتگی ومحبت به,ماداشته باشدوهمواره,درتمامی لحظات زندگی سایه بسایه باماگام برداردکسی,است که میتوان بااعتمادکامل برهرنفس اوبهائی دادوارج وارزش اورا نیزدانست که,البته,دردنیای کنونی کمترمیتوان دوست واقعی پیدانمود که تااین حددردوستی ها ازخودگذشتگی داشته باشدومقام,دوستی , معرفت ومرام دوستی راهم,بدرستی پاس بداردوبرمهرومحبت آدمی به گونه ای درست جوابگوباشد.
_____ نارفیق ______
دوش اشکی به نگه آمد وبر چهره چکید
کس در آن خلوت غم اشک منه خسته ندید
هر زمان با دل خود گفتم ومیگویم باز
مشو با هرکه ز ره آمده همصحبت راز
تا به کی در کف پای دگران دل بنهی
تا به کی ساده دل و بی خرد وخام وتهی
کی بخود آمده خود را بدهی ارج و بها
همچو یک بنده وارسته آن یکّه خدا
تا بکی هر که ز ره آمد , باشد غم تو
او که گوید شده همراه تو وهمدم تو
زهر اندوه به جان دادی و همراه شدی
ز شکستن به رهش دیر تو آگاه شدی
بی خرد اینهمه سرخوردن از این دهر بس است
نارفیقی که ترا میدهد این زهر بس است
جز خدا یار دگر هم نشود هم سخنم
آن خدا یاور فرزانه ءشیدا که : منم
● شنبه 2 دی1385 سروده ی : فرزانه شیدا ●
ومعمولا امروزه درجائی که بنفع ایشان نباشدبراحتی کنار کشیده وتمامی آنچه را,که پایه ریزی شده بودبرهم میریزنددنیای امروز,برای,آدمی نه تنها سرشارازمشکلالت فراوان وفشارهای مداوم بوده است که,انسان برانسان نیزمشکلی شده,است ودرهرگوشه ای بنوعی,ازمردم خصوصیاتی راشاهدهستیم که پیوندهای دوستی رابرهم,ریخته وثبات دوستی هاراکم میکندودرعین حال آدمی رابرآن میداردکه بانداشتن دوست قانع باشدودنیای خودراباکسی تقسیم نکندبخصوص که شکل دوستی هاهم چون گذشته نیست کمترکسی براستی بعنوان همدلی ویاری وصمیمیت به,انسان نزدیک میگردد بی آنکه,درنهادخوددرفکری به,سودخودنباشدوکمترانسانی باپاکی دل,وقلبی صاف میتوان یافت که قدردوستی ومحبت آدمی رابداندودرقبال معرفت وعلاقه ومحبتی که باونشان میدهیددرجائی وگوشه ای وزمانی زهرنامردمی ونارفیقی,رابه,انسان نچشاند
● کلامی در کلامی چند.... ●
...کلامی در کلامی چند....
بصد هاواژه ی پر رنگ
نوشتم ازدلم شبها
برای دل گهی تنها
که سرشارم
که لبریزم
دلم گه سبز و گه آبی
به گاهی
رنگِ مظلومِ غروبی بود
و یایک رنگ مهتابی
ندیدامادلم
در روشنائی ها
به تابش های خورشیدی
نگاهی را ،
که قلبی را ببیند باز
سرود زندگی این شد
که من در من
و تو در خود
و ما دور از هم وُ
دلخسته از هر چیز
گهی از روبروی هم
گهی حتی کنار هم
فقط یک رهگذر باشیم
میان کوچه ای
یا در خیابانی
که تنها طی شود
از روی اجباری
....
به رسم آن صداقتها
رسیده وقت آن
تا رک بگوید
قلب ما با هم
که "بودن "
«جرم انسان» نیست
چگونه بودنی هم نیز
و میدانم و میدانی
که گر راهی دگر
دراین رهت می بود
تو شاید یک قدم حتی
در این کوچه نمی رفتی
گذارت هم نمی افتاد
بر اینجائی
که شایدبوده ای امروز
به دلتنگی
ومنهم چون توراهی را
فقط...فقط رفتم
درون آشفته
با احساس گنگی
مانده بی پاسخ
... نمیدانم
...ولی نه...
خوب میدانم
که من یاتو
به سودائی دگر
در زندگی بودیم
و اینجائی که اکنون
جای پای ما در آن مانده
گذار از
کوچه های تلخ دلتنگی ست
و حتی گفتن از
دلگفته ها هم
رسم خود دارد...
و آسان نیست
تو میدانی چه میگویم
که عادت کرده دلهامان
به اینگونه سخن گفتن
تو اما خوب میدانی
چه میگویم
دلم تنگ است...
و میبنم که دلتنگی!...
میدانم که
غمگین مانده بر جا
هر چه احساس است
و من سرشارولبریزم
و حتی تو
چو من لبریز و سرشاری
چه باید کرد
دگر رنگ دل ما را
نمی بیند کسی
در اوج دلتنگی
چه باید کرد
که آخر دل نمیرد
در تب ابهام
که خود هم هاج و واجِ
رنگ دل هستیم
و خود هم مانده در حیرت
و مبهوتیم
که آخر در درون ما
چه احساسیت
و آخر از چه رو
اینگونه دلتنگیم
گناه از کیست
که دل هرگز نمی خواهد
چنین خودرا ببیند
غرقه در ابهام....
...و میدانم که قلب ما
فقط قلبی پراحساس است
ودل غمگین شود آندم
که احساسش
ازآنِ سینه ی خود
نیست
و یا آ نکه
ترازویش
برابر نیست
و درمانده میان
باوروتردید های
تازه ی
امروز و دیروزی
و این سر درگمی ها
چیست
گل دلها چرا
اینگونه گریان است
دلیلش چیست ؟
... ترازویش برابر نیست !
● 9 اردیبهشت 1385 / فرزانه شیدا●
دراین روزگارشایدعلت فشارهای زندگیست وفشارهای مالی یادورنگی هادرونی که,انسانی,انسانی را بدوستی برمیپریندامادرنهان,هزاران نقشه وبرنامه,وسودرادردوستی ودوستی های خودبرای خودبرنامه ریزی کرده است این است,که نمیتوان خاطرجمع بودکه,آنکسی که برای دوستی باانسان پاپیش میگذاردوبه آدمی نزدیک میشودآیادرپشت چهره ی دوست خیالاتی داردیاخیر!آیاازروی احساس دوستی ومحبت به انسان نزدیک شده است یادرپشت این چهره حسادتی یاشکلی,ازدشمنی یانفع ووسدی وجودداردکه,دوست شدن و نزدیک شدن راخطرناک میکندوگاه لطف ومحبتی بیش,ازحدنیز میبینید که درنهایت ضربه ای مهلک بر شماواردمیکندازکسی که حتی قسم میخورد,دردوستی باشمادل خویش راگذاشته است وانقدردوستتان داردکه دل,دیدن خاری رابه,انگشت شمانداردومتاسفانه شکل دوستی هاکمترصادقانه وبدون بهانه است وهمگان برای نفع شخصی خودکسی,رابدوستی برمیگزینندومرورزمانی کوتاه نیزباگذرچندباری,دیدن ثابت میکندکه,این شخص ازدوستی,خودباشماچه میخواهدویاهربار تقاضائی داردیااینکه شمامیتوانیدبسیاری,ازکارهائی راکه,اونمیتواند برایش انجام دهیدیااینکه نیازبه چیزی داردکه شمادراختیارداریدواو نداردیادربعضی مواقع بدین شکل است که,پاتوقی پیداکرده,که,هربارخسته است آنگاه,وقت خودراباپذیرائی کامل درآن,سرکندووجودشمابیشتر نوغی گارسونبودن برای ایشان است تادوست بودن,و,شکست این نوع دوستی هابرای کسی که,درزندگی,دوستی ومحبت رابه همان شکل دوستی ومحبت میبیندآنقدراثرگزارغمکنانه,وشکننده میشودکه روح وروان وذهن واندیشه ودل,زخمی همیشگی,روزگارمیشودومن خودیکی,ازاین,افرادبوده ام که همواره دوستیهایم دلکشکستگی دائمی قلبم شد .
____ با من بگو _____
با من بگو
ای شب نشین بیدار دل
اکنون که در
کوچـه های خالی شب
،، نسیم سردزمستان،،
عابری تنهاست...
اینک که ستاره وماه
از میان ابرهای دلتنگی
که فروغشان را
به یغما برده است
گه بگاه
نگاه مهربان خویش
برزمین می دوزد
ازمیان مه وابر!!!
وآبهای جاری
جویبارهای تاریک
در زیر یخ
ترانه ی
رفتن ورسیدن را
به ترنم نشسته اسـت
تو در پشت پنـجره ی
اتاق تنهائیت
چه میکنی؟!
آیادیوا رهای ضخیمِ
خانه های غریب
ایستاده درکنارهـم
میتواندفاصله ی تو
با دلها باشـد؟!
پیوند عاطفه های زلال
...آیا....
دیوارها را
به تسلیم کشیده اند؟!
یا این دلهاست درحصار
در حصـاره ی خودفرو رفتن؟!
... بامن بگو...
که تنهادسـتهای رسـیده بر هم
قـدرت پیوستن دارنـد؟!
...آه...مگو جـدائی
دستهای تنها
در پشـت دیوارها
گلهای پیوند را
فسرده دیده است!!!
که دسـت دل
دیوارها را نیز
به تمسخر خواهد کشـید
اگر درکوچه های خیال
،،افکار عاشـقانه،،
در کوچه های شـهر
غـزلخوان شـبانه ها
گردند
و پیوند را
ترانه کنند!!
" فاصله "
سخنی بیش نیست
در قلب عاشقی
بایدعاشـق بود
که رازهمدلی ها را
در شبهای تنهائی
دانسته...روح را
همدم دلدار دید!
که حتی عاشقان جدا
ز یکدیگر نیز
در احساس خویش ...
همواره باهمند
هـمواره باهـم!!!
وروح را در عــشق
جـدائی از
عاشـق نیسـت
___ ف.شیدا زمستان۱۳۶۷ -اسُلو /نروژ ____
امروزه کمتربه دوستی واقعی ایمان دارم وکمتر کسی رابدوستی میپذیرم وحتی مدتهاست کسی را بنام دوست صمیمی خود نمیتوانم بخودوزندگیم راه دهم چراکه همواره ضربات پیاپی دوستیهاگریبان گیر من واحساس وزندگیم شدتابحدی که باور شکل بعضی ازاینهمه محبتها که براستی دردل جاگرفته بود بادیدن اینهمه نامردمی هاهنوز که هنوزه برایم شگفتی برجای نهاده است که چگونه آدمی میتواند درمقام آدمی اینگونه,آدمی باشدوردنهادودرون ووجدان خودبراستی خودراچگونه میبیند که بی هیچ انسانیتی ,محبت ودوستی ومهرآدمی رابخودببازی میگیردوبدون کمترین وجدانی فقط به فقط قصد سود بردن وبهره برداری ازنام باارزش ومقدس دوستی راداردوچگونه چنین انسانی باخودزندگی میکند وقتی تااینحددررذالت روح سرمیکندودیگران راتنهاوسیله ای برای ردشدن خودازموانع زندگی خویش میپندارد وآیا براستی معنی محبت وعشق ودوستی درچنین انسان هائی معنائی هم داردشک دارم چنین باشد کخ کسی که تااینحدروح خودرابه سیاهی میکشدکه توان اینراداشته باشدکه کسی که,انقدر نامردمی براوآسان باشدکه حتی بازندگی,دیگران,درنام,دوستی بازی کندخودنام انسان براو لایق باشد ..گوئی دیگرکسی دردنیانیست که,بتوانیم اورابادل وجان یکی بدانیم وخودرادراو پیدا کنیم چه درمقام دوستی هاچه در دلبستگیها .
____ همواره تویی , فریدون مشیری » ____
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
___ سروده ی : فریدون مشیری » ______
متاسفانه بسیارنددرروزگارامروزانسانهائی که تنهازاده شده اند برای اینکه,روح وروان وزندگی دیگران,راباخصلتهای بدی چون حسادت ,دوروئی, بدگوئی,ایرادگیری ,خودبینیو...به راهی بکشند,که انسان تاعمردارد,نامِ دوست ودوستی,رابکناری بیاندازدوقلب پاک خودرادرسیاهی رنجی ببیند ودرزخمی که هرگزالتیایم نمی پذیردوانسان رابه خلوت خویش کشیده برآن میداردکه حتی ازخیر داشتن انسانهای خوب درپیرامون خودنیزپرهیز کندمبادا پشت چهره ای مهربان روباه وگرگی نهفته باشدکه بازحیله ای درسرداردوتکه پاره کردن قلب تووازپاافتادن روح وجسم وجان تو هدف دشمنانه ی اوست واین بسیاردردناک است که درامروزه ی روزگارانسان نتواند به,احدی,اعتمادکندکه,این خود ضعف بزرگی دریک,درزندگی وجامعه, به حساب میآید تابسیاری,ازکارها که میبایست به یاری وهمکاری انجام شودانسان بعلت اینکه نمیتوانداعتمادکندبه تنهائی آنراانجام داده وزمان بیشتری را ببرد تاانسان درکاری به نتیجه برسدچراکه,درهمه چیزیک دست صدائی نداردوهمگان باید یاری ویاوری کنندتاانسان بتواندبه,اهدافی مثبت ودرست برسد کاری انجام شود چیزی پیشرفت کند , مشکلی حل شودوجامعه ای نیزازسود کارهای انجام شده استفاده ی بهینه ببرند.
___ فرشته یا شیطان ,از :« پیمان آزاد »_______
هیأت تو به گونه ایست
که نمی دانم
فرشته ای یا شیطان ؟
به مواخذه در من می نگری
که چرا به گونه ی دیگری ؟
فریاد خوان
محک همه پلیدیهایی
از دوزخ می ایی
تو را با زیبایی چه کار !
به مرگت ناخرسندم
به روشنیت دلبسته ام
که روزی زندان خودباختگی را واگذاری
و عاشقانه
دل به انسان سپاری
____از :« پیمان آزاد »____
در گذشته دوستی هانیزثباتی بیشترداشت واگردقت کنیم آنان که,ازسالهای دوربا یکدیگردوست هستندهمچنان نیزاین دوست ها راحفظ کرده اند.امامتاسفانه درکناررشد سریع جامعه,ودنیاکه آدمی را درتنگناهای بسیاری قرارداده است ,گوئی همزمان باپیشرفت تکنولوژی روح ساده ی آدمی رو به قهقرامیرودومیل به تنهائی ودرخودبودن درآدمیان افزوده,میگرددوبدنیست بخوانیم,از سخنان دیگر بزرگان :
"انگلستان، اثر نیکوس کازانزاکیس:
* اگر,آنگاه که,همه,سرهابه,بادمیروندوهمه نگاههای تقصیرخیره تورامی نگرند،بتوانی سرخودنگه داری.
*-اگر,آنگاه,که همه باتردیدتورانظاره می کنند،بتوانی به,اعتمادخودعمل کنی ودرعین حال به تردیدهانیز بها دهی.
* -اگربتوانی,منتظر بمانی،اماازانتظارکشیدن کسل نگردی.
* -اگربتوانی,آنگاه,که درباره ات دروغ می گویند،خودتن به,دروغ گفتن نیالایی,وآنگاه,که,برتو تنفرمی ورزند،راه برتنفر ببندی,ودرعین حال مغرورنباشی که چقدرخوب وعاقلی
* -اگربتوانی رویا ببینی ولی رویاهاراارباب خودنسازی.
*- اگربتوانی بیندیشی،ولی«صرف اندیشیدن »رامقصودخودقرارندهی….
* -اگر نه,دشمنانت بتوانندتورابیازارندونه دوستانت.
* -اگرهمه مردم برایت مهم باشند ولی نه ازاندازه بیرون.
* -اگربتوانی هردقیقه بازگشت ناپذیررا،بادویدن مسافتی شصت ثانیه ای پر کنی.
"زمین ازآن توست باهرچه که درآن است"
وـ مهمترازهمه ـ فرزندم!به تو می توان گفت: "مرد! "
ــــــــ‌‌ « انگلستان، اثر نیکوس کازانزاکیس»‌ ــــ
در فرگردهای پیشین نیزگفتیم که فشارزندگی ومشکلات روزمره ساعات زمان زندگی ماراآنقدرازما گرفته است که زندگی درخانه وبیرون تنهاتبدیل شده است به کاروکاروکارخاطرم هست که درفیلم طنز« شیرفروش,به بازیگری «نورمن ویزدُم» که درسینماهای ایران پخش میشدمیگفت :درکارخانه ما فقط سه قانون داریم:اول کار بعد پرکاری دوم کاربعد پرکاری وسوم کاروبعد پرکاری درآنزمان به این طنز خندیدم واین قانون رابرای کارگران آن کارخانه ناعادلانه تصورکردم,امابامروزکه نگاه میکنم , میبینم هریک ازم درروزگارامروزدچار طنزدیروز شده ایم ومشغله و کاروپرکاری انقدر گریبان هریک ازمارادرزندگی گرفته است کهدیگر طنز واقعی زندگیماست وبراستی درآن زندگی میکنیم وفیلمی نیست مه شکل زندگی هریک ازمااست ,وقتی به زمان درخانه بودن خودنگاه, کنیم میبینیم اگرازدرمحل کاربیرون آمده ایم تارسیدن به خانه هزارکار رامی بایست انجام میدادیم ووقتی به خانه رسیدیم هزار گونه کاردیگر انتظارمان رامیکشد ولی لااقل هم تعطیلاتی که,درخارج ازکشور وجودداردوچنانچه ازآن د طی سال,استفاده نکنیم به,تعطیلات اجباری مبدل میشودوخودایشان کارمند وگارگر راموظفند به تعطیلات بفرستندلااقل,اینوسط بااستراحتی درخانه ومسافرتی, ودورشدن ازمحیط کاروحتی درزمانِ نیاز,داشتن اجازه برای گرفتن مرخصی هائی که بی چون وچرامیپذیرندحتی اگربگوئی به زمان استراحت نیازدارم نیز آنرا میپذیرند چون میدانند بی شک نیازمند آن است که چنین تقاضائی را نیز میکند وراستگوئی وصداقت فی مالبین مشکلات پرسیدن ها را کم میکند مگر بدوستی بپرسند آیا مشکلی پیش آمده یاخیز همه وهمه باز بسیاری از نیازهای انسان را جوابگو میشود که لااقل ایسنهمه مشغله کار وپرکاری درجائی التیام بگیرد وانسان نفسی بکشد چیزی که درایران حتی شخص بخود اجازه انرا نمیدهد یعنی استراحت کردن وکمی فراغت داشتن از مشغله ی زندگی وکار وفشارهائی که خواهی نخواهی درزندگی همگان هست وانقدر ادامه میدهد تاازپاافتاده وسرانجام به نتیجه ای نامساعد برسد که دکنردرکل یابرای اواستراحت مطلق صادرکند یا ازکارافتادگی که من خود باوجود داشتن تمام این امکانات براثر فشار بیش ازحدی که بخودطبق عادت پرکاربودن خود, وارد کردم بارها استراحت مطلق گرفته وسرانجام نیزبه بازنشستگی زودرسی کشیده شدکه فکرآنهم به این زودی درخاطرم نمیگنجیدوامروز که فکر میکنم میبینم بسیاراولتیماتوم,ازدکترخودگرفتم که کمی آرام بگیر کمتربخودفشاربیاور وبیادمیاوردم که,ومیتوانستم بسیارمواقع خودم این زمان,استراحت راازدکترخودتقاضاکنم ومرخصی خودراازطرق دکتر به محل کارارسال دارم,امانکرده,وبه,ادامه وادامه,وکاروپرکاری آنقدرادامه دادم,تاامروز ببینم که قادربه,انجام یک سری کارهادیگر نیستم,که,کارهائی بسیارعادی ومعمولیست ومن زودترازهمگان خسته میشوم ولی,وقتی چنین,امکاناتی راحتی خودبرای خودمیتوانیم فراهم کنیم,چراازخوددریغ میکنیم که سرانجانم آن این باشد که باخودبه,افسوس بنشینیم پس تلاش کن به آنچه میخواهی برسی اما درحد توان خود تلاش کن نهبیش ازآنکه قدرت جسمانی توازتو گرفته شود.کاروزحمت ورسیدن به,آمال,درست! اماسلامتی نقطه ی اولیه شروع هرکاریست تارسیدن به آمال رانیزساده ترکندومابیش ازهرچیزاول بایددرآرامش جسم وتن وخاطرودرجانی سالم باشیم,تابقدرت,یک فکربازواندیشه ای توانا,توانائیهای خودرابکاربگیریم,واززندگی بهره,درست ببریم,وهمه وهمه,اینگونه تفکرهابه,انسان توان,آنرا میدهدکه خستگی ها وفشارهای ناشی,ازکاررالااقل کمی,ازتن بیرون کنیم وبایدگفت اول,ازهرکس پس ازخدابایدخودباخوددوست باشیم,وبرخود,مهرودوستی,داشته باشیم,وپس ازآن بی شک قادریم دوستان دیگران هم باشیم,ودرکنارهم زندگی خوبی راداشته باشیم
تنها تو می مانی ، از: «قیصر امین پور »
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
____ شاعر : « قیصر امین پور » ______

   Senior Assisted Living
Put your loved ones in good hands with quality senior assisted living. Click now!
Click Here For More Information
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر